شهید محمد کشوری درسال 1345در کیاکلا دیده به جهان گشود.وی ازهمان اوان کودکی با نکات اخلاقی مأنـوس بود ومسـائل اخـلاقی را مّد نـظرداشت. ازجایی که شهیدان گل چین شده اند می توان بزرگواری و گذشت ودرک ورفتار وعمل اسلامی این جوان را مطابقت با انسانـی پاک باخته دانست. وی همیشه سـعی می کرد برادران وخواهران بزرگتررا احترام،وبا کوچک ترها مهربان باشد.وبا این سنّ کم خودش سوختن روشـنی بـخش را آموخـت تـا اطـرافـش را روشـن گـردانـده با نگرانی هـا خانواده نگـران و با خوش حـالی هایـشان خوش حـال باشد . شهید هـمواره با سخنان گیرایش مسائل مذهبی را از کوچکی به پیروی ازروحانیت مطرح وبا زبان شیرینش اطرافیان را به نماز و پوشش اسلامی وعمل شایسته وخداپسندانه دعوت می کرد،درهـمین مـورد نـواری از شهـید مّوجـود است کـه درسـنّ6سالگی سخن رانی کرده وشنوندگان واطرافیان را به شـگـفتی واداشـت. شهـید محمّد از12 سالگی تا شهادتش فعالیت زیادی داشت نمونه،اعلامیه هایی که برادر شهیدش از کرمانشاه می آورد در محل پخش می کرد چه قبل ازانقلاب و چه بعد ازانقلاب درراهپیمایی ها وتظاهرات فعالانه شرکت داشت.محمد همواره فکرکار و، تولید بود،مسائل تعیین رشته را با برادرشهیدش احمد کشوری درمیان گذاشت- چه رشته ای را انتخاب کند که مورد نیازجامعه اسلامی ما باشد- وایشان گفتند کشاورزی وپزشکی وصنعت احتیاج ولازم است. شهید محمد کشوری پس از اخذ سوم راهنمایی در کیاکلا سه سال نظری رادرآموزشگاه کشاورزی کرج گذرانید. با این که از دوری پدرومادررنج می برد به خاطر اسلام با علاقه ی تمام به درس ادامه می داد درهمین هنگام بود که برادرش سرگرد خلبان احمد کشوری درجبهه های نبرد حق علیه باطل به درجه ی رفیع شهادت نائل و به لقاءالله می پیوندد. محمد بعد ازشهادت برادرش به این فکر می افتد که به جبهه رفته وبار رسالت را بعد ازبرادرش بگیرد ، به همین جهت ضمن ادامه ی درس کشاورزی طی دوسال آموزش اسلحه رادر بسیج کیاکلا و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کرج آموخت ؛اما پدرومادر مانع رفتن او به جبهه بودند.
شهیددردفترچه ی خاطراتش- که درجبهه نوشته است- می نویسد :" آن شب از خوش حالی تا صبح نخوابیدم که امام حرف دلم را فرمودند." و همان موقع بود که تصمیم خود را گرفت. چند روزی به زمان اعزام نمانده بود که نزد پدرومادرآمد تا خداحافظی کند،اما چون قبل از آمدنش اورا در خواب دیده بود که با چهره ی نورانی برای خداحافظی آمده وکارواجب خود را تذکر می دهد،با دیدن محمد فهمید که او برای برای رفتن به جبهه آمده. مادر به او گفت:" پسرم حتما برو عکس بگیرکه لازم است."(چون اوعکس نداشت) ودرهمان وقت وصیت نامه ی خود را نوشت و به مادرگفت:" تا من شهید نشدم بازنکن."
چند جمله ای ازدفترچه خاطرات شهید:""( ثلث اول،ثلث دوم،ثلث سوم می گذرد تازه ما متوجه می شویم که چه به سرمان آمده ،درس ها تمام شده و ما چیزی یاد نگرفتیم ) وادامه میدهد:
:" دقیقه ها ساعت ها روزها ماه ها سال ها می گذرد عمرتلف می شود با گذراندن جهالت ونادانی و هنوز ما خوابیم".
تهیه شده توسط فاطمه کشوری چهارم ابتدایی